
در سایهی فراموشی؛ مهاجرانِ افغانستان میان دیوارهای بلاتکلیفی، اخراج و تحقیر
نوشته: آصف اکبری، روزنامهنگار و فعال مدنی
بخش نخست: از خاک تا مرز – قصهی هزاران پای بیسرنوشت
در میانهی قرن بیستویکم، جایی که انسانبودن میبایست بالاترین منزلت را داشته باشد، هنوز هم جوامعی هستند که چونان سایههایی گمشده در هزارتوی سیاست، اقتصاد، و بیاعتنایی جهانی در حرکتاند. از این جمله، ملت شریف و زخمخوردهی افغانستان است که همواره، در پی هر زلزلهی سیاسی و هر ویرانی جنگ، دستهجمعی بهسوی مرزهایی گریختهاند که نه نوید نجات دادهاند، نه پناهی امن. ایران و پاکستان، با تمام اشتراکاتِ تاریخی، فرهنگی، مذهبی و زبانی، هنوز نتوانستهاند مهاجرِ افغانستان را همچون انسانی برخوردار از حقوق طبیعی بپذیرند. آنچه بوده است، بیشتر تبعیض بوده تا همدلی، بیشتر تهدید بوده تا آغوش، بیشتر سرکوب بوده تا سرپناه.
هجرت مردمان افغانستان، تنها تغییر جغرافیا نیست؛ داستانیست از کندن دل از خاکی که هزار سال در آن ریشه دواندهاند، و بردن روح زخمی به دیار بیگانهای که بیشتر وقتها نه دیار است، نه میزبان، بل سنگر سرد بیتفاوتی. بلاتکلیفی، واژهی کلیدیِ این مهاجرتهای دردناک است؛ وضعیت انسانیای که نهفقط از سوی حکومتهای میزبان، بلکه از سوی جامعهی جهانی نیز نادیده گرفته شده است.
بخش دوم: ایران؛ سرزمینی همزبان، اما بیصدا برای مهاجرانِ افغانستان
ایران، در روایت مشترک تاریخیاش با افغانستان، خود را همریشه، همفرهنگ و همخون میداند. اما آنگاه که به مهاجر افغانستانی میرسد، گویی همهی این پیوندها در دیوانسالاری تبعیض، رنگ میبازد. سالیانِ دراز است که مهاجران افغانستان، بهرغم حضور قانونی یا سالها زندگی در خاک ایران، با واژههایی چون «اتباع بیگانه»، «افراد فاقد مدرک»، و «مهاجر غیرقانونی» شناخته میشوند؛ واژههایی که پیش از آنکه هویتی توصیفی باشند، ابزاری برای محرومسازیاند.
در بازار کار، مهاجران افغانستان بیشتر در مشاغل یدی و دشوار بهکار گرفته میشوند، بیهیچ حق بیمه یا حمایت قانونی. کودکانشان، اگر شانس حضور در مدرسه را بیابند، در کلاسهایی فشرده و تبعیضآمیز درس میخوانند. زنان مهاجر، بیشتر از همه، بارِ نادیدگی و ناامنی را به دوش میکشند؛ بیحق در دادگاه، بیحق در مراکز درمانی، و گاه حتی بینام در جامعه.
بخش سوم: پاکستان؛ مهاجرانِ افغانستان زیر چتر امنیتگرایی و اخراج دستهجمعی
اگر ایران، در قالبی تبعیضآمیز مهاجر افغانستانی را به حاشیه راند، پاکستان او را از اساس تهدید تلقی کرده است. رابطهی دولت پاکستان با مهاجران افغانستان، از دههی هشتاد میلادی تاکنون، همواره رنگ سیاست به خود گرفته است. اردوگاههای مهاجرین در کویته، کراچی و پشاور، نه نمادِ پناهندگی، بل نمودِ فقر، فراموشی و فقدان حقوقاند.
در سالهای اخیر، با قدرتگیری مجدد طالبان در افغانستان، روند اخراجهای اجباری و بازداشتهای بیرویه شدت یافته است. دولت پاکستان، با توجیه «امنیت ملی»، هزاران خانواده را در شبهای تار، بدون دسترسی به وکیل یا دادگاه، از خانههایشان بیرون رانده و روانهی مرزهای ناپیدا کرده است. آنچه در مرز تورخم یا اسپین بولدک رخ میدهد، تنها انتقال انسان نیست، بل شکستن روح یک ملت است.
بخش چهارم: روایتهای انسانی؛ آینهای از درد خاموش یک ملت
در میان هزاران پرونده، هزاران چهره، و هزاران قصهی مهاجران افغانستان در ایران و پاکستان، میتوان رنج مشترکی را بازشناخت؛ رنجی که نام و سن و شغل نمیشناسد، بل تجربهایست از خُرد شدن تدریجیِ کرامت انسانی. اینجا، روایت کودکانی را مییابیم که در کارگاههای آجرپزی، هنوز به سن خواندن نرسیده، دستهایشان ترک برداشته است. زنانی که پشت در بیمارستانها، به جرم نداشتن مدرک اقامت، از درمان بازماندهاند. جوانانی که در دانشگاه پذیرفته شدهاند اما از تحصیل محروماند، فقط بهدلیل نبود یک «کارت قانونی».
یکی از این روایتها، داستان «صدیقه» است؛ مادری چهلساله از هرات، که هجده سال است در اطراف تهران زندگی میکند. سه فرزندش را در همین خاک به دنیا آورده، ولی هنوز، نه شناسنامه دارند، نه آینده. او میگوید:
«ما در خانهای زندگی میکنیم که از درون پوسیده، اما نمیتوانیم تعمیرش کنیم چون صاحبش میگوید: شما مهاجر هستید، حق ندارید چیزی را تغییر دهید. ما در دل یک کشور هستیم، اما انگار هنوز پشت دروازهایم.»
و «عبدالرحمان»؛ مردی از غزنی، که پس از سه دهه کارگری در کراچی، شبانه بازداشت شد و با یک کامیون دستهجمعی به مرز بازگردانده شد. او در سرمای اسپینبولدک تنها یک جمله میگفت:
«این همه سال نان دادم، حالا نان از من گرفتند.»
این روایتها، دروغ نمیگویند. زبان آمار و نهادهای رسمی شاید سکوت کند، اما اشک این مردم، حقیقت را فریاد میزند.
بخش پنجم: مسئولیت فراموششدهی جهان – تبعیض خاموش و دوگانگی در همدلی
رفتار جهانی با مهاجران افغانستان، آینهی روشنیست از نابرابری سیستماتیک در ارزشگذاری بر جان انسانها. همین جهان، که در برابر جنگ اوکراین، درهای خود را بهگرمی گشود و پناهجویان را با کرامت پذیرفت، در برابر مهاجران افغانستان، زبان دیپلماتیک بیعملی برگزید. چرا کودکی که از قندهار گریخته، با کودکی که از کییف آمده است، تفاوت دارد؟ آیا مرزهای انسانیت، بسته به رنگ پوست و منطقهی جغرافیا ترسیم میشود؟
سازمان ملل، کمیساریای عالی پناهندگان، نهادهای حقوق بشری، همه گزارش مینویسند، جلسه برگزار میکنند، اما تأثیر واقعی در زندگی میلیونها مهاجرِ افغانستان دیده نمیشود. بودجهها، گاه به نامشان تخصیص مییابد، اما سرنوشتشان در غبار سیاست و فساد گم میشود.
بخش ششم: آینده؛ کدام مسیر برای مردمِ تبعیدیِ یک سرزمین؟
افغانستان، در قلب جغرافیای آسیا، تنها نیست؛ اما تنهاترین ملتِ این سرزمین است. مهاجران آن، نه برای تفریح و تجارت، که بهخاطر فرار از مرگ و گرسنگی کوچ کردهاند. آنان نه مهماناند، نه مهاجم؛ بلکه قربانی سیاستهای داخلی و خارجیاند که هرگز صدایشان را نشنیدهاند.
آیندهی مهاجران افغانستان وابسته به چند محور کلیدیست:
۱. اصلاح نگاه حقوقی در کشورهای میزبان: مهاجران، انساناند؛ و حقوق انسانی، قابل تقلیل به کارت اقامت نیست.
۲. تأسیس نهادهای حمایتی واقعی توسط خود مهاجران: تا زمانی که خود صدای خود نباشند، هیچ نهاد خارجی دردشان را بیان نخواهد کرد.
۳. پاسخگویی جامعه جهانی: جهان باید مسئولیت اخلاقی خود را در قبال میلیونها مهاجر افغانستان بپذیرد.
۴. بازسازی ساختار سیاسی و اقتصادی داخل افغانستان: تا زمانی که وطن در آتش است، فرزندانش آواره خواهند بود.
بخش هفتم (پایانی): ندا از مرزهای خاموش؛ صدا شو، که اگر نه، خاموش میمانیم
در جهانی که تصویر یک کودک غرقشده در مدیترانه میتواند دلها را بلرزاند، چگونه است که صدای هزاران کودک مهاجرِ افغانستان هنوز ناشنیده مانده است؟ آیا رنج، زمانی ارزش بیان مییابد که دوربینها بر آن تمرکز کنند؟ یا اینکه در منطق بیرحمانهی جهان، برخی ملتها محکوم به فراموشیاند؟
مهاجر افغانستانی، نه یک عدد در جدولهای آماریست، نه تیتر زودگذرِ خبر. او انسانیست با رؤیاهایی که در مرزها شکسته شده، با خاطراتی که میان کانتینرها و دیوارهای سیمخاردار مدفون مانده، و با کرامتی که سالهاست در صفهای اخراج، بازرسی، و نگاههای تحقیرآمیز گم شده است.
این مقاله، فراخوانیست نه فقط به مسئولان، بل به وجدان بشری. ایران و پاکستان، اگر میخواهند ادعای برادری و همفرهنگی را حفظ کنند، باید چهرهی انسانی به قوانین مهاجرتی خود ببخشند. دیگر نمیتوان با شعار «برادری اسلامی» و در عمل با باتوم و تهدید پاسخ گفت. این ملت، سالهاست در خط مقدم درد زیسته است؛ وقت آن رسیده که سهمی از زندگی نیز داشته باشد.
و مهاجران خود، باید از خاموشی و انفعال بیرون آیند. تاریخ هر ملتی، با قلم فرزندان مهاجرش نوشته شده است. آنانی که از وطن رانده شدهاند، اکنون باید صدای وطنِ فراموششدهی خویش باشند. باید اتحاد را بیاموزند، نهاد بسازند، قلم بزنند، روایت کنند، و دیگر اجازه ندهند که بیهویتی و نادیدگی تقدیرشان باشد.
در پایان، ما را چه باک اگر مرزها بستن گرفتهاند؛
آفتاب، مرز نمیشناسد
آب، و نسیم، تابع جغرافیا نیستند
و انسان، تا زمانی که نفس میکشد، حق دارد زیستنی با کرامت داشته باشد.
این ندا، از میان دیوارها و خاک و فراموشی برمیخیزد؛ شاید هنوز دیر نشده باشد